سلام
دیروز برای کاری اداری رفتم توخیابونی که سی سال پیش دبیرستانم اونجا بود . قبل از ظهربود وگرما بیدادمیکرد کافی بود کولرماشین خاموش بشه که ازگرما عرق چ بشی .
جای پارک ماشین درست روبروی دبیرستانم پیداشد . کل دبیرستان و خراب کرده بودن و یه ساختمون جدید ساخته بودن . سی سال پیش چه روزهایی که اونجا با چه آرزوهایی گذرونده بودیم چه خنده هایی که نکرده بودیم و چه زهره هایی که ازچشمان سرمه کشیده پشت عینک خانم مدیر نترده بودیم .
بزرگترین خطامون این بود که گاهی موقع ورزش با کشیک دادن یکی ازهمکلاسی ها پشت درکلاس وضرب گرفتن یکی دیگه ازهمکلاسی ها روی میزهای چوبی تو کلاس میرقصیدیم و بطورکاملا سری گاهی عکس های هنرپیشه های هندی و نگاه میکردیم .
یادش بخیرچه موجودات بی آزاری بودیم وبی آزارتراز ما اون پسرهای بدبختی بودن که عاشق ما می شدن و ازهیچ طریقی الا خواستگاری نمیتونستن به ما عشقشون و ابرازکنن .
کسی اطرافم نبود که ویلچرم وازصندوق عقب بهم بده . چنددقیقه بعد ، درست اونطرف خیابون یکی ازهمکارام که داشت با موبایل حرف میزد ودیدم . خیابون تو اون گرما خلوت بود ووقتی صداش کردم باتعجب دیدم متوجه شد .
بنده خدا اومد وویلچرم وداد وازخیابون ردم کرد . وقتی میخواستیم بریم تو پیاده رو ،شیب تندی بود ازترس اینکه نیافتم به دوتاخانمی که ردمیشدن گفتم خانم ببخشید میشه کمی کمک کنید ؟ وقتی ازسراشیبی رد شدیم خانمه منو به فامیل صدا زد ! وقتی نگاهش کردم دیدم یکی ازهمکلاسی ها دوران دبیرستانم هست که بیش ازسی سال بود ندیده بودمش . به جزکمی کدرشدن رنگ دندونا و پوستش فرقی نکرده بود . ازدیدن هم خیلی خوشحال شدیم همدیگه را بغل کردیم و بوسیدیم .ازچشماش معلوم بود که ازدیدن من روی ویلچر ناراحته اما با حرف زدن درمورد خاطرات دبیرستان نذاشتم بغضش بترکه .
توساختمونی که کارداشتم چندین پله داشت ( مثل خیلی جاها که مناسب سازی نیست هیچ مسیولی هم عین خیالش نیست ) همون همکارم لطف کرد و صدای کارمند اونجا کرد که بیاد پایین . باتعجب دیدیم یکی ازدوستان دانشگاهم هست . گفتم : دخترتواینجا چه کارمیکنی ؟ باخنده گفت اینجا استخدام شدم که فقط کارتو را راه بندازم .
ازهمکلاسی ام خداحافظی کردم واون دوست دانشگاهم کارم و ارجاع دادبه یکی ازهمکارانش که کارم دستش بود . وقتی کارم تموم شد و میخواستم ازهمون شیب برگردم . ازآقای کمک خواستم و موقعی داشت از همون شییب ویلچرم وهل میداد دوباره ازیه خانمی که چادرمشکی سرش بود وداشت ازکنارم ردمیشد کمک خواستم که کمی هوامو داشته باشه ( قضیه این همه ترسیدن و بعدا خدمت تون میگم که چطورشد قبل ازعیدی ازچندتا پله افتادم ومدتی هست که درگیر درمان کتف اسیب دیده ام هستم ) .
وقتی به خیابون رسیدم . خانمه گفت خانم فلانی اینجا چه کارمیکنی ؟! ازتعجب داشتم شاخ درمی اوردم . یکی ازهمسایه های قدیمی بود . برام باورکردنی نبود عینهو فیلم های هندی شده بود . نمیدونم چطورشده بود تو این نقطه دنیا که خیلی هم خلوت بود چطورتو چند دقیقه ،این همه آشنا را همزمان دیدم .
قبلا به این باوررسیده بودم که موقع کارقایمکی سروکله همه آشناها ازدرودیوار، پیدامیشه اماموقع کاراداری وموازین شیونات اسلامی خیلی تعجب برانگیزبود .
درسته که کارم اونموقع حل نشد وافتاد برای شنبه ، اما دیدن چهارنفراشنای قدیمی در اون چند دقیقه خیلی جالب وهیجان انگیز بود . جای شما خالی .
یکی ,خیلی ,تو ,کارم ,های ,خیابون ,ازهمکلاسی ها ,چه کارمیکنی ,هایی که ,چند دقیقه ,بود که
درباره این سایت