محل تبلیغات شما

سلام 

مدتی هست که دختران خوب قصه گو شهرم ، برنامه قصه گویی برای بچه های بخش انکولوژی یکی ازبیمارستانها را برگزارمیکنن . هفته ایی چند نفرازقصه گوها به بخش میرن وبا قصه هاشون سعی میکنن لبخندی هرچند َکمرنگ را روی دردهای پررنگ بچه ها به یادگاری بنشانند . امروز توفیقی بود ومنم جز قصه گوها دعوت شدم .

پشت درب بخش منتظرمی مانیم همه قبل ازورود کاورکفش می پوشند . وارد بخش که می شویم همه چیزارام به نظر می آید .دیوارها پرازنقاشی های زیبا وخوشرنگ . میزوصندلی های کوچولو که همه به رنگ صورتی هستند . سقف راهرو پراز پرنده کاغذی درنا هست . (طبق افسانه ژاپنی اگر شخص بیماری هزاردرنای کاغذی بسازد خداوند آرزویش را برمی آورد وبراساس این افسانه ساداکو دختر12 ساله ژاپنی که بخاطرتشعشات بمب اتمی هیروشیما مبتلا به سرطان شده بود شروع به ساختن پرنده ها میکنه و فقط 644 تا پرنده را که ساخت فوت کرد ودوستانش 356 تا باقیمانده را ساختند وهمراه اوبخاک سپردند . درناهای کاغذی ساداکو به عنوان نماد بین المللی صلح دردنیا شناخته می شوند ).

چند کودک که هرکدام به دستشان سرمی هست را می بینیم . رنگ های پریده دارند و موهای تراشیده .فقط چندنفری ازبچه ها همراه مادرشان به راهروبرای شنیدن قصه می ایند . آنجا درمورد کودکانی که تو اتاق بستری بودن وبه راهرو نیامدن کلمه وایت شان پایین است را شنیدم . می پرسم قضیه این وایت چیه ؟ میگویند وقتی گلبول سفید خون پایین باشه ایمنی کودک میاد پایین وبرای حفظ سلامتی کودک نمی بایستی از اتاقش خارج بشه . 

رنگ پریده تر ازکودکان ، مادران آنها هستند . چشمهایشان فروغی ندارد وانگاری لبهایشان هیچوقت لبخنن را بلد نبوده .

قصه گوهای دوست داشتنی  امروز چشمانشان نمناک بود  اما لبهایشان می خندید .خودخواهی را زیرپا گذاشته بودند و نگفته بودند  دلمان طاقت ندارد . میدانند رسالتشان این است که کلمات را با آب وتاب به هم ببافند و برای لحظه ایی هرچندکوتاه غصه های لعنتی بچه ها را پشت کوه قاف بیندازند.  

دخترک دوست داشتنی قصه گویی بقول خودش با یک بازی ، یخ فضا را می شکند. برای اینکه به  یکی ازدست های بچه ها سرمی  وصل هست  ماهرانه می گوید همه فقط با یک دستمان شکلی میسازیم و حدس میزنیم اون چیه . بچه ها  هرکدام شکلی می سازند ، می خندن واین یعنی زندگی

نوبت قصه من میشود . وقتی قصه من به آنجا رسید  که دخترشاه پریون پرسید  :  اگر آرزویی دارید بفرمایید . نگاهم به روی  نگاه ها همه مادرها می چرخد میدانم درآن لحظه همه مادرها چقدردوست داشتن دخترشاه پریون اونجا  بود واز انها می پرسید : بانو جانم چه آرزویی داری ؟ آنها آرزوهایشان را می گفتند و بعد ازمدت ها نفس عمیق می کشیدن تا تمام خستگی هایشان ازتن شان در برود .

از بیمارستان بیرون می آیم  . هوا افتابی است اما به اندازه همه روزهای ابری پاییز دلم بدجوری گرفته است . باحسرت نگاه به اسمان میکنم . از دخترشاه پریان و لشکرش خبری نیست . اما مطمینم ، ایمان دارم ،خداوند حکیم دعاهای خالصانه را بی جواب نمیذاره . بیایید دعا کنیم . 

255) فریاد محراب ها

254) - کافی شاپ بی هم زبون ها

253) - قصه درنای کاغذی

قصه ,ها ,های ,، ,بچه ,بخش ,را می ,بچه ها ,همه مادرها ,با یک ,قصه گویی

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها